محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

خاطرات 12 ماهگی

21آبان محیای مامان امروز شیشه شیرت روی برای اولین بار با دستهای کوچیکت نگه داشتی. اما وسطاش ماهواره یه آهنگ قشنگ و رقصی گذاشت و مجبور شدی رقص رو به خوردن ترجیح بدی. در نتیجه شیشه رو ول کردی و شروع کردی به دست زدن 24 آبان 89 دخترم هر شب با اومدن بابا علی کلی ذوق می کنه. اما دخترم امشب باباشو ندید آخه بابا علی تا دیروقت سرکار بود ٢٥ آبان 89 دخترم با صدای تلفن میدوا سمت گوشی و میگه ع ل ی.خوشبحال باباییش   روز عید قربون 26آبان که با کمک سحر تاتی میکنی    خودت تنهایی داری جورابتو می پوشی گلم 27 آبان 89 وای چی بگم از تولد دختر گلم. که بخاطر محرم زود گرفتیم. ایشاله ...
31 ارديبهشت 1390

تکیه کلام مانی و بابا علی

دختر زیبا روی مادر!!! دُشدل مادر.... خاله جون وحیده زشت موکوشم هرکی اذیتت کرد. مادرجونو هم موکوشیم.... دتری من....شکری من.... عسلی من... جوک جوک مادر. خوشکل درون مادر (بقول داش وحید نمیدونم یعنی چه).. پرواز کنیم دوباره.. خروسه میگه قوقولی قوقو...اردکه میگه بگ بگ بگ ....جوجوک  میگه جوک جوک جوک... (100 بار در روز...)  راستی میدونستی اصلا بلد نیستم واست لالایی بخونم؟؟؟خیلی سعی کردم. اما حس میکنم شما خیلی خانمی و لالایی که واست بچگانه است . اکثرا باهات حرف میزنم. ...
31 ارديبهشت 1390

31/ اردیبهشت/ 90

آخر هفته خوبی بود. ٥ شنبه شما پیش بابایی موندی و من رفتم ریشه دندوننم رو جراحی کردم. خیلی خون میومد.شما هم کلی اذیتش کردی. عصری هم با بابایی رفتیم خرید کادوی من و خرید خونه. ٥ شنبه عمه مریم اینا خونمون بودن خیلی با دیدن فاطمه خوشحال شدی. جمعه هم سرخه حصار رفتیم و کلی تو نهر آب بازی کردی به همه خوش گذشت مخصوصا با کبابهای دبشی که عمو محمود درست کرد. عکسهاشو سر فرصت میذارم.ایشاله همش شاد باشی. مادر جون اینا هم روز کلنگ زنی مرغداری همه باغ جمع شدن و گوسفند کشتند. جای مارو خیلی خالی کردن..  چند ساعت یکه بابابایی تنها بودی کلی صدای حیوونارو یادت داد. مثلا میگیم خروسه میگه میگی قلقلقلقلقلی .. اردکه میگه:؟؟؟ بَ بَ بَ بجای بگ بگ بگ ...
31 ارديبهشت 1390

27/ اردیبهشت/90

هوا آفتابی بارونیه. این روزها سرکارم خلوتتره. آخه موقع امتحاناته و دکتر ق هم خارج از کشوره. دستگاه آزمایشگاه هم خرابه. عصری هم بردمت پیش دوقلوها تا برم دندونپزشکی. شنیدم خیلی خوش گذروندی. رنگارنگ و خربزه و شیر کاکائو...خوردی و اونا هم کلی سربسرت گذاشتن و از عکس العملت میخندیدن. دختر عمه (مامانشون) هم که دل نداشت ازت جدا بشه. خلاصه کلی بهت خوش گذشت. شب هم که من و بابایی از خستگی خواب رو به شام ترجیح دادیم که....اتفاق بدی افتاد.از وقتی شیر رو ازت گرفتم شبا با پستونک می خوابی امشب پستونکتو گم کردی و به هیچ عنوان حاضر نبودی بخوابی. کلی جیغ زدی ماهم زاپاس نداشتیم. بابایی هم اون موقع شب حس بیرون رفتن نداشت. تازه دور و ب...
28 ارديبهشت 1390

اسم محیا از کجا اومده؟

بابا علی همیشه دوست داشت که دختری به اسم باران داشته باشه. آخه بابا علی یک شمالیه سرسخته!!!!اما مامان مریم ازبین اسمهای خوشگل هرروز دنبال یک اسم تازه بود و همش با خودش میگفت چطور می تونیم سر یک اسم توافق کنیم.از طرفی مامانی نذر کرده بود که هر روز برای سلامتی دختر کوچیکش زیارت عاشورا بخونه یا از موبایل گوش کنه.به این قسمت که رسید: یهو چند بار کلمه محیا پشت سر هم تو گوش مامانی زمزمه شد.انگار خیلی آشنا بود.بله این اسم دخترمه. سریع مامانی زنگ می زنه به باباعلی و موضوع رو بهش میگه و او هم که نمی تونست در مقابل زیارت عاشورا و اسم به این قشنگی و با معنایی نظر مخالفی بده موافقت کرد. دخترم اسم قشنگت مبارک و پر یمن باشه برات. از اون روز، مامانی هر...
28 ارديبهشت 1390

خاطرات 11 ماهگی

١٩ مهر ٨٩ دخترم فوت کردن شمع رو یاد گرفت تا واسه تولدش آماده باشه.امروز یادم رفت واست ماما ببرم. درنتیجه از پرنیا ایرانی قرض کردی به به به این دوستی ٢٠مهر٨٩ بردمت مطب دکتر جمشیدی.اونجا گل کاشتی. دکتر گفت خانم خدا به دادت برسه با این بچه شیطون. رفتی رو میز دکتر و عینکش رو می کشیدی و دکتر مهربون ازم خواست کاری باهات نداشته باشم. یگه بعد من کلمات دد  ب ب  ام ام  رو تکرار میکنی ٢٤مهر ٨٩ خاله جون وحیده به علت دلتنگی شدید اومد تا محیا جون رو ببینه.شما هم موندی خونه و نرفتی مهد   این روزا شدیدا بفکر تدارک جشن تولدتم. فقط منتظر حقوقم. شلیک بطرف بازار ٢٧ مهر واسه دخترم کفش آدیداس توسی رو خریدم ...
27 ارديبهشت 1390

امان از دست پشه

ببینید این پشه ها یک شبه با دختر خوشمزه ام چه کردن!!!!!!!!!!!!( این عکسها مال سه ماهگیته عزیزم) تو رو خدا نگید چه مادر بدی هستم.شب خوابیدیم صبح بیدار شدیم دیدیم نی نی مون خال خالی شد.اونم تو زمستون   ...
27 ارديبهشت 1390

اولین روز زندگی

موقع تولدت ما تو 7حوض خونه آقای ریاضت اجاره بودیم.دکترم خانم حنطوش زاده تو بلوارکشاورز بود. اما بعد مرگ خاله جون زهره تصمیم گرفتم برای زایمانت برم شمال پیش مادرجون اینا باشم.از شب قبل درد داشتم. صبح ساعت 9 با مادرجون و زندایی زهره و فاطمه به بیمارستان بابل کلینیک رفتیم. تاساعت 8 غروب نذاشتم عملم کنن. تا اینکه بابا علی از تهران اومد و بردنم اتاق عمل. خانم دکتر زینال زاده شما رو از تو دلم در آورد. دستش درد نکنه بله بالاخره دختر نازو سرخ و سفیدم که فقط همون روز اول تپل بود بدنیا اومد.وزن 3و700گرم با قد51.ماشاله دخترم خوش قدو بالا بود.خوش اومدی عزیزم. صفا آوردی!!!امیدواریم بتونیم لیاقت داشتنتو داشته باشیم. این د...
26 ارديبهشت 1390

25/ اردیبهشت/ 90

امروز خیلی عادی گذشت.سر ظهر خاله فرزانه اومد دانشگاه دیدن من و شما. اومدیم مهد دیدیم تو خواب نازی..بهش قول دادم نی نی اش که اومد بریم کیش خونشون. ایشاله که بشه..آخه بابا علی زیاد اهل سفر نیس جز شمال..راستی دیروز که اومدم دنبالت مهد، سرویسهای دانشگاه رو دیدی که رد میشدن..گفتی: اییییی مانی!هن دف!!! یعنی وای مامانی! ماشین بزرگه رد شد.آخ مانی فدای جمله بندی ات بشه با این سن کمت.اینقدر باهوشی.. ...
25 ارديبهشت 1390